سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته شده توسط : sahand

مردی در یک خانه‌ی کوچک، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می کرداو چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می بردگیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می کردباغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود.

روزی، شخصی که ماجرای باغبان کور را شنیده بود، به دیدار او آمداز باغبان پرسید: «خواهش می کنم، به من بگویید چرا این کار را می کنید

آن گونه که شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید

«بله، من کاملاً نابینا هستم

«پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می کشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟»

باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت:

«خب، من دلایل خوبی برای این کار خود دارممن همواره از باغبانی خوشم می آمدبه نظرم میرسد که دست کشیدن از این کار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌کننده‌ای نیستالبته نمیتوانم ببینم که چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس کنممن نمی توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل‌هایی را که می کارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید

«چرا من؟ شما که اصلاً مرا نمی شناسید

«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و کنار باغچه‌ی من می ایستداگر این تکه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبودبه نظر من نباید از انجام کاری به این سبب چشم‌پوشی کنیم که در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی که ممکن است کمک ناچیزی به دیگران بکند

مرد به فکر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم

باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:

«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می کنند؛ می ایستند و کمی با من سخن می گوینددرست مانند شما؛ این کار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد



کلمات کلیدی : باغبان کور
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:31 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

ملانصرالدین به احتمال فراوان شخصیتی حقیقی نبوده استهر چند ممکن است که فردی بدین نام وجود خارجی داشته باشد اما این همه قصه و داستان غیر ممکن است برای یک نفر به وجود آمده باشد، لذا آنچه محتمل ترین حالت است، علاقه ی مردمان قدیم به ارتباط دادن هر داستان شیرین و خنده داری به ملانصرالدین با چارجوب های شخصیتی خاص خود باشدداستان هایی که در آن فردی احمق (و البته گاهی نکته سنج و باهوش !!!) شخصیت اصلی آن بوده و حال، آن شخصیت را ملانصرالدین می خوانند و آن داستان را به ملانصرالدین نسبت می دهند.

 

در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.

دوستان ملانصرالدین گفتندملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.

ملانصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفتمن برنده شدم و باید به من سور دهید.

گفتندملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟

ملانصرالدین گفتنه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.

دوستان گفتندهمان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.

ملانصرالدین قبول کرد و گفتفلان روز ناهار به منزل ما بیایید.

روز موعود فرا رسید و دوستان ملانصرالدین یکی یکی آمدنداما نشانی از ناهار نبودگفتند ملا، انگار نهاری در کار نیست.

ملانصرالدین گفتچرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت، باز ناهار حاضر نبود.

ملانصرالدین گفتآب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزمدوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آیددیدند ملانصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.

گفتندملانصرالدین این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.

ملانصرالدین گفتچطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.



کلمات کلیدی : ملانصرالدین و گرمای شمع
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:29 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کردتنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زدیک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کردبلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کردناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شدهر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفتخوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفتآنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه !!



کلمات کلیدی : قیمت الاغ
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:27 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعینآش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرددر حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادندبعضی سبزی پاک می کردندبعضی نخود و لوبیا خیس می کردندعده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بودخود اعلی حضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بودسر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.

به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستدکسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختندپر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب هم روغن رویش ریخته شدهدریافت می کرد حسابی بدبخت می شدبه همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد? آشپزباشی به او می گفت:

بسیار خوببهت حالی می کنم دنیا دست کیهآشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.



کلمات کلیدی : ریشه ی ضرب المثل یه آشی بپزم
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:25 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانورد به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی رو به رو شدآنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کننددر واقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد.برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری را طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشتزیر آب کار می کرد.روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتی گراد کار می کرد.

روس ها راه حل ساده تری داشتند، آنها از مداد استفاده کردند.

نتیجهبرای حل مشکلاتتان روی خود مشکل تمرکز کنید (مشکل نوشتن در فضانه روی روش های حل مشکل (نوشتن با خودکار در فضا)



کلمات کلیدی : ناسا
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:34 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.

تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی استبنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خوانداز او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کندهمسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.

در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.

خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»

زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده اماما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».



کلمات کلیدی : همسر وفادار
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:32 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌ نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید 5 دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من 5 دلار به شما می‌دهم. 
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشم هایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید 5 دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود 3 پا دارد و وقتى پائین می‌آید 4 پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از 3 ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:31 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن.

منشی زنگ میزنه به شوهرش میگهمن باید با رئیسم برم سفر کاریکارهات رو روبراه کن.

شوهره زنگ میزنه به دوست دخترشمیگهزنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن.

معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگهمن تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام.

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگهمعلمم یه هفته کامل نمیادبیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم.

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده.

منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگهماموریت کنسل شد من دارم میام خونه.

شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگهزنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت.

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگهکارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق.

پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگهراحت باش برو مسافرتمعلمم برنامه اش عوض شد و میاد.

مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت.



کلمات کلیدی : مدیر و منشی
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:28 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مرد بیکاری برای سمت آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمین رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»

 

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین ، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.. نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه ش رو دو برابر کنه.. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می تونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً می شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

نتایج اخلاقی:

1. اینترنت چاره ساز زندگی نیست.

2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.

3. اگه این نوشته رو از طریق ایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکه که آبدارچی بشی به جای میلیونرشدن.

من هم دارم وبلاگو می بندم تا برم گوجه فرنگی بفروشم !!!!



کلمات کلیدی : آبدارچی مایکروسافت
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:13 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشتعقاب با بقیه یجوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شددر تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها وحشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد.

سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شدروزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دیداو با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بال های طلاییش برخلاف جریان شدید باد پروازمی کردعقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: «این کیست ؟» همسایه اش پاسخ داد : «این یک عقاب استسلطان پرندگان او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم».

 

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مردزیرا فکر می کرد یک مرغ است.



کلمات کلیدی : عقاب و مرغ
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:9 عصر نظرات ( )
   1   2   3   4   5      >