سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته شده توسط : sahand
تاریخ انتشار : 95/1/8:: 11:31 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 8:25 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  1- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
2- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
5- باعث فرسایش اجسام می شود.
6- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
7- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از 50 نفر فوق 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

 



کلمات کلیدی : ما چقدر زود باور هستیم..!
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 8:17 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

می گویند...زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته درراه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا لک فتحا مبینا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد.
نادر گفت: چرا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای...
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد..!!!
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد...



کلمات کلیدی : پسرک شیرین بیان
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 8:14 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand


در یک شهر کوچک ، مردی مقداری پول را از یک خانه سرقت کرد. پلیس ها در تلاش بود تا مجرم را پیدا کنند و پس از 2 روز موفق به این کار شدند.آنها او را به اداره پلیس بردند و مقداری پول در کت او پیدا کردند.
در اداره پلیس یک پلیس تازه کار بود و آنها می خواستند کاری به او بدهند.
یکی از پلیس ها گفت: این دزد را بگیر و او را به شهر ببر. تو باید با قطار به آنجا بروی و آن هم خیلی زود حرکت میکند… دیر نکن!
پلیس و مجرم مستقیم به سمت ایستگاه رفتند و در راهشان به یک مغازه نان فروشی رسیدند.
مجرم گفت: ما غذایی نداریم و باید در قطار چیزی بخوریم. مسیر زیادی را تا شهر باید طی کنیم و این وقت زیادی میگیرد. من به مغازه میروم و مقداری نان میخرم. بعد من و تو میتوانیم آن ها را در قطار بخوریم. همینجا منتظرم باش.
پلیس خوشحال شد و با خود فکر کرد: من غذایی برای خوردن در قطار دارم!
او به مجرم گفت: عجله کن! وقت زیادی نداریم.
مجرم وارد مغازه شد و پلیس برای مدت زیادی در خیابان منتظرش ماند.اما وقتی به یاد قطار افتاد ، به مغازه نان فروشی رفت.
پلیس گفت : آن مردی که آمده بود مقداری نان بخرد کجاست؟!
فروشنده پاسخ داد: او از در پشتی خارج شد.
پلیس به سمت در پشتی دوید اما نتوانست مجرم را پیدا کند.پس مجبور شد برگردد و در این مورد با بقیه هم صحبت کند. آن ها بسیار عصبانی شدند و او ناراحت بود.
تمام پلیس های شهر شروع کردند تا دوباره مجرم را بیابند و خیلی زود او را گرفتند.آن ها او را به اداره پلیس برگرداندند و به همان پلیس تازه کار زنگ زدند.
یکی از آن ها گفت: الان! این را بگیر و به شهر ببر و دوباره گمش نکن!
پلیس و مجرم دوباره همان مسیر مستقیم تا ایستگاه را پیش گرفتند و دوباره به همان مغازه رسیدند.
مجرم: همینجا منتظر باش.من میخواهم بروم و مقداری نان بخرم برای سفرمان.
پلیس: اوه نه! تو دفعه قبل این کار را کردی و بعد در رفتی! این دفعه من به مغازه میروم و نان میخرم و تو باید اینجا منتظرم باشی!



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 8:8 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش

 مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برش را نگاه کرد اما کسی را ندید. به هر حال نجات پیدا کرده بود.

به راهش ادامه داد.
به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پیدا کرده بود.

مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فکری کرد و گفت :

 اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم کدوم گوری بودی؟؟!!



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 8:5 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود...

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش!!!

 باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …!

 زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!!!



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 8:4 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت: می خواهم ازدواج کنم.

پدر خوشحال شد و پرسید: نام دختر چیست ؟

مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.

پدر ناراحت شد. صورت در هم کشید و گفت: مرا ببخش به خاطر چیزی که می خواهم به تو بگویم. اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست. خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.

 

مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.

با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.

مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم . تو با هر یک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی.

چون تو پسر او نیستی ... !

 



کلمات کلیدی : داستان کوتاه و عبرت آموز زندگی پدر و مادر خائن
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 2:23 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

ادامه در لینک زیر

 


مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.


روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامهداد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 2:22 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً. چه سوال؟

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

 

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

- اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خواب هستی پسرم؟

- نه پدر بیدارم.

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم

 



کلمات کلیدی : هر ساعت کار
تاریخ انتشار : 93/4/4:: 2:15 عصر نظرات ( )
   1   2   3   4   5      >