سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته شده توسط : sahand

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!



کلمات کلیدی : اعتقاداتتان را به چند میفروشید؟
تاریخ انتشار : 93/6/31:: 9:36 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.


خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت: صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.



کلمات کلیدی : ارزش سلطنت
تاریخ انتشار : 93/6/31:: 9:35 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

زن: میشه توی کار باغچه کمکم کنی؟ 

مرد: تو فکر کردی من باغبانم؟ زن: میشه توی تعمیر دستگیره در کمکم کنی؟ 
مرد: تو فکر کردی من نجارم؟ 
بعد از ظهر مرد از سر کار بر 
میگردد و میبیند همه چیز درست شده است ... ... 
مرد: کی دستگیره در رو درست کرد و باغچه را رو به راه کرد؟ 
زن: مرد 
همسایه و در ازاش ازم خواست یا یک همبرگر بهش بدم یا یک لب! 
مرد : حتما تو به او همبرگر را دادی! 
زن: تو فکر کردی من گارسون رستورانم؟
 
نتیجه اخلاقی : همیشه از انتقام خانمها بترسید



کلمات کلیدی : انتقام خانم ها
تاریخ انتشار : 93/6/31:: 9:35 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

به شاهزاده خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت

دارد ، دستور داد و جوان را به حضورش آوردند.
شاهزاده بر روی تخت نشسته بود ، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان
گفت:  از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم ، بسیار به ما شباهت داری ، بگو
ببینم مادرت قبلا در دربار خدمت نمی کرده است؟؟؟

درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند. 

جوان لبخندی زد و گفت:  اعلا حضرتا ، مادر من فلج مادر زاد است ، اما
پدرم چندی باغبان شاه بوده است !



کلمات کلیدی : شاهزاده و گدا
تاریخ انتشار : 93/6/31:: 9:34 عصر نظرات ( )
<      1   2   3   4   5