سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته شده توسط : sahand

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...


از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/6/7:: 9:52 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
 وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
 وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

  وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز رنگ آمیزی کنند.
 همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
 پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
 بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
 راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
  مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته ام."

 مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
 برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

 برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
 تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/6/7:: 9:49 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری


 



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/6/7:: 9:44 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. 
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! 
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! 
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! 
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 
لقمان جواب داد : 
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. 
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/6/7:: 9:41 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید. آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند. چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟ یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد. رئیس گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/6/7:: 9:40 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید.... پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/6/7:: 9:37 عصر نظرات ( )
<      1   2   3