سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته شده توسط : sahand

در یکی از دانشگاه های کانادا مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند تو دستشویی،

بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی

باقی بماند. مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. به

دانشجویان تذکر هم داده شده بود اما فایده‌ای نداشت. موضوع را با رییس دانشگاه

در میان می‌گذارند.

فردای آن روز، رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می‌کند جلوی در دستشویی و

می‌گوید: «کسانی که که این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت

می‌کنند. حالا برای اینکه شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است،

مستخدم یک بار جلوی شما سعی می‌کند جای رژ لب روی آیینه را پاک کند.»

بعد از این حرف مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب توالت و

بعد که دستمال خیس شد شروع کرد به پاک کردن آیینه!

از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آیینه ها رو نبوسید!

 



کلمات کلیدی : بوسه دخترها بر آیینه و مشکل تمیز کردن آن
تاریخ انتشار : 93/5/19:: 5:42 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می

پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت:

«چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر

بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»

گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا

از شما ممنونم.»

پرسیدم: «بابت چی؟»

گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی

مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم

شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»

تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من

مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»



کلمات کلیدی : امتحان مرد مسلمان
تاریخ انتشار : 93/5/19:: 5:41 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.

زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما...  بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.

زندانیان به مرگ طبیعی میمردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.

 

دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

 ‏در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد، نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.

هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.

با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.

با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.

و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.

 

این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.



کلمات کلیدی : زندانی بدون دیوار
تاریخ انتشار : 93/5/19:: 5:37 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand


آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

 

سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد،

حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!


روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:

“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت

بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر

روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این

کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی،

سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را

بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک

خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را

کنار می گذارم.

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد

کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده

شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:

“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…

با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا

به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!”



کلمات کلیدی : آهنگر خداشناس
تاریخ انتشار : 93/5/19:: 5:32 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده  مورد

 

 اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها  ماشین  او  را  هدایت

 می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنو ند گان  حضور

 داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین

 در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای  بلند گفت که خیلی  احساس 

خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین

سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بودو دردانشگاهی

 که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او 

را از راننده  اصلی تشخیص  دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد  اینکه 

اگر پس از سخنرانی سوا لات سختی از وی  بپر سند او  چه  می کند، 

کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین 

درست از آب درامد. دانشجویان در پایان  سخنرانی شروع به مطرح  کردن 

سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدریساده

 هستند که حتی راننده من نیز میتواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین

 از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث 

شگفتی حضار شد!

((((((بعضی ها اب در دسترس ندارند وگرنه شناگر ماهری هستند)))))) 

 



کلمات کلیدی : انیشتین و راننده اش!
تاریخ انتشار : 93/5/19:: 5:24 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

سال 2005 و سخنرانی مشهور استیو جابز به مناسبت جشن فارغ التحصیلی داشجویان این دانشگاهاین پست برای بسیاری از مخاطبان تکراری خواهد بود اما احساس کردم که حضور آن در میان داستان های گل نوشته ها ضروری به نظر می رسد.

 

من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستممن هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌امامروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویمخیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:

من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل تو دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم.زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شدمادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کنداو شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود.

یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشنداین جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماًمادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده استمادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.

این جوری شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم نداردهیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوری می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود.

اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده استلحظه‌ای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتمزندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبودمن اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدمقوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورمغذا‌هایشان را دوست داشتممن به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام توی راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ی گران بها شد.کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را تو کشور می‌دادتمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خطاطی را برداشتم.

سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردمامیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردممک اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود.

اگر من آن کلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشتهم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشتخب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شوداین یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگریاین چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:

من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردممن و همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت.

ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاشیک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت اخراج کردچه جوری یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس می‌کند اخراج شود؟ خیلی سادهشرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیمهمه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌امحدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنممن رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرداحساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند.احساس شروع کردن از نو.

شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بودسنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودمآن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بوددر طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.

پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ستدریک سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کردمن با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم.

اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاداین اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج داردبعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهیدمن مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.


 



کلمات کلیدی : دو داستان از زبان استیو جابز
تاریخ انتشار : 93/5/14:: 7:7 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

فکر می‌کنید ضریب هوشی ایرانیان در میان ملتهای جهان چقدر است؟ (+جدول)

فکر می‌کنید ضریب هوشی ایرانیان در میان ملتهای جهان چقدر است؟ (+جدول)
 
باهوش ترین انسان تاریخ ویلیام جیمز سایدیس امریکایی در سال 1898 میلادی (1277شمسی) به دنیا آمد .او در یک سالگی نوشتن را یاد گرفت و در 5 سالگی به 5زبان رایج دنیا تکلم میکرد و در 11 سالگی استاد دانشگاه هاروارد بود او سر انجام در 46 سالگی در سال 1944 میلادی درگذشت.
 
جالب توجه اینکه ضریب هوشی او 250 بوده است با این توصیف که ضریب هوشی انسان معمولی بین 85 تا 115 است و این رقم در انسانهای نابغه بین 155 تا 200 قرار دارد برای مثال ضریب هوشی گالیله را 180 تخمین میزنند و ضریب هوشی بیل گیتس بنیان گذار شرکت نرم افزاری مایکروسافت 160 است.
 
   

راستی نظرتون درمورد این رده بندی چیه؟؟ قبل این تفکرتون چطور بود!


 



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/5/1:: 7:16 عصر نظرات ( )