سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته شده توسط : sahand

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده  مورد

 

 اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها  ماشین  او  را  هدایت

 می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنو ند گان  حضور

 داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین

 در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای  بلند گفت که خیلی  احساس 

خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین

سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بودو دردانشگاهی

 که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او 

را از راننده  اصلی تشخیص  دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد  اینکه 

اگر پس از سخنرانی سوا لات سختی از وی  بپر سند او  چه  می کند، 

کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین 

درست از آب درامد. دانشجویان در پایان  سخنرانی شروع به مطرح  کردن 

سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدریساده

 هستند که حتی راننده من نیز میتواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین

 از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث 

شگفتی حضار شد!

((((((بعضی ها اب در دسترس ندارند وگرنه شناگر ماهری هستند)))))) 

 



کلمات کلیدی : انیشتین و راننده اش!
تاریخ انتشار : 93/5/19:: 5:24 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

سال 2005 و سخنرانی مشهور استیو جابز به مناسبت جشن فارغ التحصیلی داشجویان این دانشگاهاین پست برای بسیاری از مخاطبان تکراری خواهد بود اما احساس کردم که حضور آن در میان داستان های گل نوشته ها ضروری به نظر می رسد.

 

من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستممن هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌امامروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویمخیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:

من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل تو دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم.زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شدمادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کنداو شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود.

یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشنداین جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماًمادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده استمادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.

این جوری شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم نداردهیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوری می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود.

اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده استلحظه‌ای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتمزندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبودمن اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدمقوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورمغذا‌هایشان را دوست داشتممن به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام توی راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ی گران بها شد.کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را تو کشور می‌دادتمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خطاطی را برداشتم.

سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردمامیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردممک اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود.

اگر من آن کلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشتهم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشتخب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شوداین یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگریاین چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:

من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردممن و همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت.

ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاشیک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت اخراج کردچه جوری یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس می‌کند اخراج شود؟ خیلی سادهشرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیمهمه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌امحدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنممن رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرداحساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند.احساس شروع کردن از نو.

شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بودسنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودمآن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بوددر طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.

پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ستدریک سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کردمن با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم.

اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاداین اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج داردبعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهیدمن مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.


 



کلمات کلیدی : دو داستان از زبان استیو جابز
تاریخ انتشار : 93/5/14:: 7:7 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

فکر می‌کنید ضریب هوشی ایرانیان در میان ملتهای جهان چقدر است؟ (+جدول)

فکر می‌کنید ضریب هوشی ایرانیان در میان ملتهای جهان چقدر است؟ (+جدول)
 
باهوش ترین انسان تاریخ ویلیام جیمز سایدیس امریکایی در سال 1898 میلادی (1277شمسی) به دنیا آمد .او در یک سالگی نوشتن را یاد گرفت و در 5 سالگی به 5زبان رایج دنیا تکلم میکرد و در 11 سالگی استاد دانشگاه هاروارد بود او سر انجام در 46 سالگی در سال 1944 میلادی درگذشت.
 
جالب توجه اینکه ضریب هوشی او 250 بوده است با این توصیف که ضریب هوشی انسان معمولی بین 85 تا 115 است و این رقم در انسانهای نابغه بین 155 تا 200 قرار دارد برای مثال ضریب هوشی گالیله را 180 تخمین میزنند و ضریب هوشی بیل گیتس بنیان گذار شرکت نرم افزاری مایکروسافت 160 است.
 
   

راستی نظرتون درمورد این رده بندی چیه؟؟ قبل این تفکرتون چطور بود!


 



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/5/1:: 7:16 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مردی در یک خانه‌ی کوچک، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می کرداو چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می بردگیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می کردباغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود.

روزی، شخصی که ماجرای باغبان کور را شنیده بود، به دیدار او آمداز باغبان پرسید: «خواهش می کنم، به من بگویید چرا این کار را می کنید

آن گونه که شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید

«بله، من کاملاً نابینا هستم

«پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می کشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟»

باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت:

«خب، من دلایل خوبی برای این کار خود دارممن همواره از باغبانی خوشم می آمدبه نظرم میرسد که دست کشیدن از این کار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌کننده‌ای نیستالبته نمیتوانم ببینم که چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس کنممن نمی توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل‌هایی را که می کارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید

«چرا من؟ شما که اصلاً مرا نمی شناسید

«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و کنار باغچه‌ی من می ایستداگر این تکه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبودبه نظر من نباید از انجام کاری به این سبب چشم‌پوشی کنیم که در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی که ممکن است کمک ناچیزی به دیگران بکند

مرد به فکر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم

باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:

«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می کنند؛ می ایستند و کمی با من سخن می گوینددرست مانند شما؛ این کار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد



کلمات کلیدی : باغبان کور
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:31 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

ملانصرالدین به احتمال فراوان شخصیتی حقیقی نبوده استهر چند ممکن است که فردی بدین نام وجود خارجی داشته باشد اما این همه قصه و داستان غیر ممکن است برای یک نفر به وجود آمده باشد، لذا آنچه محتمل ترین حالت است، علاقه ی مردمان قدیم به ارتباط دادن هر داستان شیرین و خنده داری به ملانصرالدین با چارجوب های شخصیتی خاص خود باشدداستان هایی که در آن فردی احمق (و البته گاهی نکته سنج و باهوش !!!) شخصیت اصلی آن بوده و حال، آن شخصیت را ملانصرالدین می خوانند و آن داستان را به ملانصرالدین نسبت می دهند.

 

در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.

دوستان ملانصرالدین گفتندملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.

ملانصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفتمن برنده شدم و باید به من سور دهید.

گفتندملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟

ملانصرالدین گفتنه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.

دوستان گفتندهمان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.

ملانصرالدین قبول کرد و گفتفلان روز ناهار به منزل ما بیایید.

روز موعود فرا رسید و دوستان ملانصرالدین یکی یکی آمدنداما نشانی از ناهار نبودگفتند ملا، انگار نهاری در کار نیست.

ملانصرالدین گفتچرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت، باز ناهار حاضر نبود.

ملانصرالدین گفتآب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزمدوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آیددیدند ملانصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.

گفتندملانصرالدین این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.

ملانصرالدین گفتچطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.



کلمات کلیدی : ملانصرالدین و گرمای شمع
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:29 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کردتنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زدیک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کردبلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کردناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شدهر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفتخوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفتآنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه !!



کلمات کلیدی : قیمت الاغ
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:27 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

 

ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعینآش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرددر حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادندبعضی سبزی پاک می کردندبعضی نخود و لوبیا خیس می کردندعده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بودخود اعلی حضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بودسر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.

به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستدکسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختندپر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب هم روغن رویش ریخته شدهدریافت می کرد حسابی بدبخت می شدبه همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد? آشپزباشی به او می گفت:

بسیار خوببهت حالی می کنم دنیا دست کیهآشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.



کلمات کلیدی : ریشه ی ضرب المثل یه آشی بپزم
تاریخ انتشار : 93/4/31:: 7:25 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانورد به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی رو به رو شدآنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کننددر واقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد.برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری را طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشتزیر آب کار می کرد.روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتی گراد کار می کرد.

روس ها راه حل ساده تری داشتند، آنها از مداد استفاده کردند.

نتیجهبرای حل مشکلاتتان روی خود مشکل تمرکز کنید (مشکل نوشتن در فضانه روی روش های حل مشکل (نوشتن با خودکار در فضا)



کلمات کلیدی : ناسا
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:34 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.

تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی استبنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خوانداز او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کندهمسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.

در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.

خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»

زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده اماما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».



کلمات کلیدی : همسر وفادار
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:32 عصر نظرات ( )
نوشته شده توسط : sahand

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌ نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید 5 دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من 5 دلار به شما می‌دهم. 
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشم هایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید 5 دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود 3 پا دارد و وقتى پائین می‌آید 4 پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از 3 ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...



کلمات کلیدی :
تاریخ انتشار : 93/4/30:: 4:31 عصر نظرات ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >