شبی نانش نرسید, از گرسنگی خوابش نبرد. پیوسته انتظار میکشید که غذای هر شبه اش برسد اما این چنین نشد . در پائین کوه قریه ای بود که ساکنان آن نصرانی بودند . صبحگاه عابد از کوه پائین آمد و از مردی نصرانی تقاضای غذا کرد . دو قرص نان جوین به او دادند.
نانها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد, سگ گر و لاغری که بر در خانه نصرانی بود دنبالش راه افتاده و دامن او را گرفت. عابد یک نان را نزدش انداخت شاید برگردد.
سگ نان را خورد و باز به دامنش چسبید و عابد نان دیگر را هم به سگ داد . سگ نان را خورد و باز دامنش را گرفت, عابد گفت:
سبحان الله سگ به این بی حیائی ندیده بودم . صاحب تو دو قرص نان به من داد و هر دو را تو از من گرفتی, دیگر چه میخواهی؟
خداوند, آن سگ را به زبان آورد و سگ گفت:
من بی حیا نیستم . بر در خانه ی صاحبم زندگی میکنم و از خانه اش نگهداری کرده و به نان یا استخوانی قانعم . گاهی چند روز میگذرد که او چیزی برای خود پیدا نمیکند و به من هم نمیدهد, با این وصف درِ خانه ی این مرد را رها نکرده ام , اما تو یک شب نانت قطع شد , تاب نیاوردی و به دیگری روی آوردی. اکنون بی حیا منم یا تو ؟
سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد, ور زنی صد نوبتش سنگ
کشکول شیخ بهائی