از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید .
محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور میزد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفت :
آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود !!!
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت !
استاد وقتی تعجب آنان را دید ، پس از کمی مکث ادامه داد : آن زن ، مادرم بود !
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...
.
.
.
.
تقریبا یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد . آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود ...
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه ، محفل را بیشتر گرم کند . لذا با صدای بلند گفت : آری ، من بهترین سال های زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود !
همانطوری که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر می برد .
مدیر که وقت را مناسب میدید ، خواست لطیفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت ، سو ء ظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد ، تا اینکه به ناچار گفت : راستش دوستان، هر چی فکر می کنم ، نمی تونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود ؟!!
نتیجه اخلاقی : Don"t Copy If You Can"t Paste!!!
اگه نمیتونی مطلبی رو عینا بازگو کنی پس بهتره کپی برداری نکنی
کلمات کلیدی :
Don't Copy If You Can't Paste!!!